نمیدونم

باز من دلم گرفت و پناه آوردم به اینجا, به نوشتن توی خلوت ترین صفحه ی دنیا!

راستش نمیدونم اصلا پایانی هست برای ناراحتیام؟ اصلا قرار هست به آرامش برسم؟ اصلا زندگی قراره روی خوشش رو به من نشون بده یا نه! 
نمیدونم... هیچی نمیدونم, اما خب راضیم شکر... همین که مامان بابا و خانواده هستن شکر, شکر که گاهی دعوامون میشه.
چقدر دلم دوری میخواد از آدما, از تک تکشون, دلم ندیدن, ارتباط نگرفتن, سکوت کردن میخواد... پیاده رفتن بی هدف میخواد, حرف نزدن میخواد... فضای شخصی داشتن میخواد. 
راستش بعضی وقتا دلم مردن هم میخواد, کی گفته مردن بده؟! خیلیم خوبه, میری یه گوشه  ساکت و آروم میخزی و سالیان سال میخوابی, بی دغدغه پول و کار و بی دوست بودن... بی دغدغه ی درس و دانشگاه و حرف مردم... 
خدایا کاشکی زودتر تکلیفم رو معلوم کنی, تکلیف منو... نه هیچکس دیگه, یه تکونی به زندگی بخش من بدی.. کاری؟ باری؟ پولی؟ نمیدونم خودت بهتر میدونی لابد چی خوبه برام.